مجموعه اشعار در باره عيد مبعث
احمد مرسل ، چراع جهان
شاعر : حکيم سنايى
احمد مرسل آن چراع جهانرحمت عالم آشكار و نهانآمد از رب سوى زمين عربچشمه زندگانى اندر لبهم عرب هم عجم مسخّر اولقمه خواهان رحمت در اودر جهانى فكنده آوازهبا خود آورده سنّتى تازهدين بدو يافت زينت و رونقزانكه زو يافت خلق راه به حقسخن او برد تو را به بهشتادب او رهاندت ز كنشتدل پر درد را كه نيرو نيستهيچ تيماردار چون او نيستبر تو از نفس تو رحيمتر استدر شفاعت از آن كريمتر استاز كرم، نزهوا و نزهوسيمهربانتر ز تست بر تو بسيگر تو خواهى كه گردى او را ياراز حرام و سفاح دست بداردر حريم وي اى سلامت جويشرمدار از حرام و دست بشوياى فرو مانده زاروار و خجلدر حجيم تن و جهنم دلگر تو را ديده هست و بيناييچون ز دوزخ سبك برون نايي؟پاك شو، پاك، رستى از دوزخكو رهاند ترا از آن برزخخاك او باش و پادشاهى كنآن او باش و هر چه خواهي كنتا به حشر اى دل ار ثنا گفتيهمه گفتى چو مصطفي گفتيشمع بود آن هماى فرخندهاز درون سوز و از برون خندهگنج همسايه بد دل پاكشرنج سايه نبود بر خاكش
*****************
بعثت نور
شاعر: محمد سهرابى
آنچه در دل بود هوس دارم
هوس او به هر نفَس دارم
مبريدم ز كوى او به رحيل
كاروانى پر از جرس دارم
بى مغيلان هواى كعبه چه سود
در رهش ميل خار و خس دارم
گر شوم صيد ابرويت، سوگند
رغبت گوشه قفس دارم
آنچنانم به زلف تو دربند
نه ره پيش و راه پس دارم
آرزويم زيارت است بيا
دل مهيّاى غارت است بيا
بى تو روح الامين چه سود دهد؟
بى جمالت يقين چه سود دهد؟
دستگيرم نباشد ار شالت
لفظ حبلالمتين چه سود دهد؟
گر نباشد على خطيب دلم
خطبه متّقين چه سود دهد؟
گر تو چوپانى مرا نكنى
لقبى چون امين چه سود دهد؟
نرود گر سرم به مقدم دوست
پينههاى جبين چه سود دهد؟
بى عروج تو بهر من هر شب
دست، كوتاه و بر نخيل، رطب
كو خليلى كه نار باز شود
در لطف از كنار باز شود
امر كن دلبر خديجه پسند
تا دلم سوى يار باز شود
در مقامى كه شاهد است على
كى لبم سوى كار باز شود
گر، به غم مونس توأم اى كاش
درِ غم صدهزار باز شود
تو، به دارم كشى و من ترسم
نكند حبلِ دار باز شود
كاش من هم قتيل تو باشم
يا كه ابنالسبيل تو باشم
اى سقايت به دوش تو ارباب
تشنهام تشنه پياله آب
ديده شد جويها تماشا كن
رفت خاكسترم مرا درياب
همه جا صُنع گوشه لب توست
پس چه حاجت كه بينمت درخواب
اى كه پيچيدهاى به حب على
«قم فأنذر» كه سوخته محراب
دل قوىدار، مرتضى دارى
نفْسِ تو كردهاند فصل خطاب
صوت حيدر چو گشت رشته وحى
بالها سوزد از فرشته وحى
كهف من خانه گلين شماست
كلب اين خانه مستكين شماست
دين تو گر شكستن دلهاست
دل من بيقرار دين شماست
آنچه معراج مىبرد ما را
خطى از صفحه جبين شماست
فرع بر اصل خود رجوع كند
زوجم از ماندههاى تين شماست
چهارده نور اگر يكى دانم
دل من از موحدين شماست
اى به ارض و سماء، نور نخست
عرش را محدقين، سلاله توست
كوه نور از پگاه تو پر نور
صد حراء در نگاه تو مستور
زادگاه على است قبله تو
قدس، كى بود، كعبه معمور
تا امامت كند زكات و ركوع
صبر كن تا غدير و وقت حضور
مرتضى شاهد تو و جبريل
كيست غير از على حضور و ظهور
با «اَرِحْنى» بخوان بلالت را
تا كند نام تو ز سينه عبور
مرتضى منتهى رسالت توست
امر بر حب او عدالت توست
اى رها گشتهات به عالم تك
اى گرفتارت انس و جن و ملك
وعده يك دو بوسه مىخواهم
تا بسنجم عيار قند و نمك
اى كه گفتى ز يوسفم «اَمْلَح»
ناز كن تا زنم به ناز محك
رب تويى مالك حيات تويى
كافرم گر كنم به مُلك تو شك
پيش از اين بر لبت دعا بودم
استجابت شده دعا اينك
پى يك بوسه حلال توام
گوييا كاسه سفال توام
اى به تأديبِ بنده به ز پدر
وى به ما مهربانتر از مادر
اى علمدار حُسن تو حمزه
وى سفير ملاحتت جعفر
غزوه موى توست در دل من
حال اسير توأم بكُش ديگر
دخترت را بخوان كه پاك كند
خون ز تيغ دو پهلوى حيدر
تا كند پاك جاى اين احسان
مرتضى خون ز پهلوى همسر
غير احسان جواب احسان نيست
كار حيدر به غير جبران نيست
****************
بهار محمد (ص)
شاعر : حبيب چايچيان
گل نكند جلوه در جوار محمدرونق گل مىبرد، عذار محمدگل شود افسرده از خزان و ليكننيست خزان از پى بهار محمدسايه ندارد ولى تمام خلايقسايه نشينند در جوار محمدسايه ندارد ولى به عالم امكانسايه فكنده است، اقتدار محمدسايه نمىماند از فروغ جمالشهاله نور است در كنار محمدشمس رخش همجوار زلف سيه فامآيت و الليل و النهار محمدتا كه بماند اثر ز نكهت مويشخاك حسين است يادگار محمدتربتخوشبوى كربلاى معلاستيك اثر از موى مُشكبار محمدرايت فتحش به اهتزاز درآمددست خدا بود چون كه يار محمدمن چه بگويم (حسان) به مدح و ثنايشبس بودش مدح كردگار محمد
******************
اى باده نوشان
شاعر : خليل کاظمي
الا اى باده نوشان بعثت آمد
زملان مى کشى و عشرت آمد
بود ميخانه دار عشق و سرمد
بود ساقى سر مستان محمد
رحيق عشق سرشار از شراب است
جهان مست از مي ختمى مآب است
خراب از نعره اش بتخانه ها شد
که باز امشب همه ميخانه ها شد
الا اى عاشقان شاه حجازي
زبتها مى کند او پاک بازي
ز دو عالم چهل شب او جدا شد
کنشت و دير او يکسر حرا شد
چهل شب با خدا دمساز او بود
وجودش غرق در درياى هو بود
تهى از غير و پر از دوست گرديد
به چشم خويشتن معبود خود ديد
محمد با هو الهو روبرو شد
که گرم عشق و راز و گفتگو شد
به يک برق تجلي گشت بيهوش
که افتاد او خدا بردش در آغوش
هدايايي برش از داور آمد
به فرق او در امشب افسر آمد
به حق يکسر سر تعظيم بگرفت
که هر چه بود او تعليم بگرفت
پر از علم لدني سينه اش شد
منور تا ابد آيينه اش شد
به مستى جانب ميخانه رو کرد
گل گلخانه اش مستانه بو کرد
ميان ميکده فرخنده يارش
چهل شب بود چون چشم انتظارش
خديجه لعل لب يکباره وا کرد
سلامى گرم او بر مصطفى کرد
بگفتا يا محمد البشارت
به تو از بهر تبليغ رسالت
چهل شب قسمتم گر شد جدايي
ولى بينم جمال کبريايي
چهل شب بى تو بر من شد چهل سال
وليکن روى بر من کرد اقبال
چهل شب من کشيدم بى تو بس رنج
ولى در خويش کردم جستجو گنج
چهل شب گر مرا از تو جدا کرد
ولى بر ما خدا کوثر عطا کرد
سراپا مصطفى در تاب و تب شد
که روز روشن او همچو شب شد
که جبريل امين با امر سرمد
رسيد و گفت قم ، قم يا محمد
زمان عشق بر ذوالمن رسيده است
که نابودي اهريمن رسيده است
*******************
باور كنيم سكّه به نام محمد(ص) است
شاعر : على معلم دامغانى
باور كنيم رجعت سرخ ستاره راميعاد دستبرد شگفتى دوباره راباور كنيم رويش سبز جوانه راابهام مردخيز غبار كرانه راباور كنيم ملك خدا را كه سرمد استباور كنيم سكّه به نام محمد(ص) استاز سفر فطرت از صحف از صحف از زبورراوي! بخوان به نام تجلي، به نام نورآفت نبود و موت نبود و نفس نبوداو بود و بود او جز او هيچ كس نبود«قال الست ربكم» ى را بلا زدندفالى زدند و قرعه تكوين ما زدندسالار «كنت كنز» در آيينه نطفه راندبرقى جهيد و خرمن آدم نشانه ماندويرانه گرد خانه زنجير او شديمز افلاكيان خليفه تقدير او شديمگرديد چرخ و خاك فلك كو به كو نشستآدم رهيد و نوح به جودي فرو نشستايوبها به سفره كرمان كَرَم شدنديعقوبها به حوصله پامال غم شدندموسى بسى ز نيل حوادث امان گرفتتا همچو نيل دامن فرعونيان گرفتبسيار بت شكست كه از سيم كرده بودتهمت به بت زدند، براهيم كرده بوداز رشكِ لطف، جان ملايك ملول ماندهيهات بر زمانه كه انسان جهول ماندباور كنيم رجعت سرخ ستاره راميعاد دستبرد شگفتي دوباره راباور كنيم رويش سبز جوانه راابهام مردخيز غبار كرانه راباور كنيم ملك خدا را كه سرمد استباور كنيم سكه به نام محمد(ص) استراوي! به شب، حجاب نكويي، حجاب قـُبحراوي! به صبح، صبح شكافنده، صبحِ صبحراوي! به فتح، فتح نمايان به آسمانراوي! به تين و زيت و به افسانه زمانراوي! بخوان به خواندن احمد در اعتلابر بام آسمان، شب معني، شب «حرا»شبها شبند و قدر، شب عاشفانههاستعالم فسانه، عشق فسانهي فسانههاستراوي! بخوان كه رستم افسانه ميرسدجوهر فروش همت مردانه ميرسدراوي! بخوان كه افسر سيارگان مَه استراوي! بخوان كه مهدي موعود در ره استباور كنيم رجعت سرخ ستاره راميعاد دستبرد شگفتي دوباره راباور كنيم ملك خدا را كه سرمد استباور كنيم سكه به نام محمد(ص) استخونين به راه دادرسي ايستادهايمچون لاله داغدار كسى ايستادهايماى دوست! اى عزيز مجاهد! رفيق راه!مقداد روز! مالك ِ شب! ميثم پگاه!اى در صفا به همت مردانه استواراى مرد مرد! مرد خدا! مرد روزگارمرغى چنين بلازده جان در قفس ندادحقا كه داد عشق تو دادي و كس ندادرفتى كه بازگردي و تا ما خبر شديماى پيشتاز قافله! بيهمسفر شديمگيتى به اهل عشق، به دستان، چه ميكندحالى به ما شقاوتِ پستان چه ميكندبا ما چه ميكنند به رندى در آشياناين نابكار خانه به دوشان، حرامياناى دوست! اى عزيز! رهايى مباركتاز همرهان خسته جدايي مباركتاين جا خوش است ضجه زنجيريان هنوزمردم كـُش است دشنه تقديريان هنوزاين جا هنوز عرصه گير و كشاش استاين جا هنوز خواب اسارت مشوش استاين جا جهان شب است، ولى بيكرانه نيستفرداى روشنايي ره بيبهانه نيستشبها شبند و قدر، شب عاشقانههاستعالم فسانه، عشق فسانهي فسانههاستباور كنيم رجعت سرخ ستاره راميعاد دستبرد شگفتي دوباره راباور كنيم ملك خدا را كه سرمد استباور كنيم سكه به نام محمد(ص) است
****************
بخوان
شاعر : حسن فرح بخشيان (ژوليده نيشابورى)
آن شب سكوت خلوت غار حرا شكستبا آن شكست، قامت لات و عزا شكستآمد به گوش ختم رسولان ندا بخوانمُهر سكوت لعل بشر زان ندا شكستبا خواندن نخوانده الفبا طلسم جهلدر سرزمين ركن و مقام عصا شكستآدم به باغ خلد خدا را سپاس گفتتا سدّ ظلم و فقر به ام القرا شكستنوح نبى به ساحل رحمت رسيد و خوردطوفان به پاس حرمت خيرالورا شكستبر تخت گل نشست در آتش خليل حقتا ختم الانبيا گل لبخند را شكستعيسى مسيح مُهر نبوّت به او سپردزيرا كه نيست دين ورا تا جزا شكستآمد برون ز غار حرا مير كائناتآن سان كه جام خنده باد صبا شكستدر خانه رفت و ديد خديجه كه مىدهداز بوى خويش مُشك غزال ختا شكستبر دور خويش كهنه گليمى گرفت و خفتآمد ندا كه داد به خوابش ندا شكستيا «ايّها المدّثر»ش آمد به گوش و گفتبايد كه سدّ درد ز هر بينوا شكستقانون مرگ زنده به گوران به گوركنكز مرگ دختران نرسد بر بقا شكستآماده بهر گفتن تكبير كن بلالچون مىدهد به معركه خصم دغا شكستاينك به خلق دعوت خود آشكار كنهرگز نمىخورد به جهان دين ما شكستبرخيز و بت شكن كه على دستيار توستكز بت نمىخورد على مرتضى شكستطعن ابى لهب نكند رنجه خاطرتكو مىخورد ز آيه «تبّت يدا» شكست«ژوليده» گفت از اثر وحى ذات حقآن سكوت خلوت غار حرا شكست
************************
رسول مهربانى
شاعر : محمود ژوليده
دُردى كِش بلاى تو ام يا محمداديوانه ولاى تو ام يا محمداگويند هركه را تو بخواهي بلا دهيمستانه بلاى تو ام يا محمدابيمارم و نگاه تو اعجاز مي كندمبهوت چشمهاى تو ام يا محمدامن از ازل در عافيتم زان كه تا ابددر سايه لواى تو ام يا محمدامولاست بنده تو و من بنده عليمن ، بنده خداى تو ام يا محمدااى اسم اعظم اسم تو يا احمدا مددوى قلبها طلسمِ تو يا احمدا مدداى مكه از فروغ تو پاينده احمدامِهر و قمر ز روى تو رَخشنده احمدااى كِسوت خِتام رسالت به راستى …بر قامت رساى تو زيبنده احمداكو دايه اى كه كامِ تو را مايه اى دهدبر دايه ات ، تو دايه بخشنده احمداساطِع شود چو نور ز پيشانى ات شود…خورشيد از جمال تو شرمنده احمدارضوان و حوريان و همه خازِنانِ آنحيرانِ آن تبسُّمِ تابنده احمداگويا نمك زخنده تو آفريده شددريا به وجد رفت و نمكزار ديده شدوقتى سخن ز كشف و كرامات مى شودكَسرى تو را گواهِ مقامات مى شوداينجا سخن ز خشت و سرشت و بهشت نيستجنت يكى تو را ، ز كرامات مى شوداى نسلِ تو ستاره دنباله دارِ عشقروشن رَهت ز نورِ علامات مي شودحُبِّ تو را چگونه شود شعله كارگرآتشكده ز ديدنِ تو مات مي شوداى هادى سُبُل نرود هر كه راهِ تو …بى شك دچار رنجش و طامات مى شوداى سنگِ سخت زير قدومِ تو نرمِ نرمدلهاى ماخَلَق به وجودِ تو گرمِ گرماى مايه ازل و ابد ، آيه شَرَفانسانِ كامل ، اى به بشر مايه شرفخورشيد جاودانى و بي سايه اى ، وليافكنده اى به كون و مكان سايه شرفايمانِ تو ، پيمبري تو ، كتابِ تواسلامِ تو نباشد بر پايه شَرَفاينك پس از گذشتنِ دهها هزار سالايران شده از دعاي تو همسايه شرفتو ماندى و ، عدوي فرومايه ات ، نمانْداى تا اَبَد ولاي تو سرمايه شرفعالم ز تو تصرّفِ هستي گرفته استدلها ز تو تشرّفِ مستي گرفته استدر شعرِ عشق و عقل ، اميرِ غزل توييدر خُلق و خوى و عاطفه ، حُسنِ اَزَل توييديباچه امانت و ديوان عاشقيتأويلِ حمد و آيه بيت الغزل توييدر وحدتِ كلام ، اگر لم يلِد خداستدر محور معانى آن ، لم يزل توييغارِ حَراسْت ميكده حق شناسى اتدر خانه ولاى على ، مُعتزَل توييچونكه دلت سِرشتْ خدا ، بر گِلت نوشتزيبا تويى ، جميل تويى و گُزَل توييكامل ترين محبتِ ما نذرِ مقدمتجان و جهان و باغِ جنان بذرِ مقدمتحقِّ تو را به شيوه عاشق ادا كنيمدِين تو را به رسمِ شقايق ادا كنيماُمُّ القُرى به يمنِ تو مَهدِ تشيع استحقِّ تو را به حضرت صادق ادا كنيماى عقلِ كُل ، سلوك ، چو زاهِق نمى كنيمسِيرِ تو با مُلازمِ لاحِق ادا كنيمدر معركه چو امر تو دائر شود به حَربتكليف را به كُشتن فاسِق ادا كنيمبا دشمنان برائتِ دل را وفور كنتا دِين خود به نعمتِ رازق ادا كنيمدر بندگى اگر صَنَما ، لايقت شويمدر شيعگى شهيدِ رهِ صادقت شويم
*******************
دست به دامان پيامبر
شاعر : رکنالدين اوحدى مراغهاي
عاشقى ، خيز و حلقه بر در زن
دست در دامن پيمبر زن
حبّ اين خواجه پايمرد تو بس
نظر او دواى درد تو بس
اوست معنى و اين دگرها نام
پخته او بود و اين دگرها خام
آنكه از اصطفا بر افلاكاند
در ره مصطفى كم از خاكاند
هر كسى از پى شكاري تاخت
بر نشان تير راست، او انداخت
از در او توان رسيد به كام
ديگران را بهل بر اين در و بام
اوست در كاينات مردم و مرد
او خداوند دين و صاحب درد
سفر آدم ، سفير نامه اوست
درج ادريس درج خامه اوست
بيعه در بيعتش ميان بسته
زانكه ناقوس را زبان بسته
بر سر او ز نيكنامي تاج
همه شبهاى او شب معراج
پيش او خود مكن حكايت شب
او چراغ، آنگهي شكايت شب
گوهر چار عقد و نه درج اوست
اختر پنج ركن و نه برج اوست
شقّه عرش، عطف دامانش
ملك از زمره غلامانش
آنكه مه بشكند به نيم انگشت
آفتابش چه باشد اندر مشت؟
و آنكه در دست اوست ماه فلك
پايش آسان رود به راه فلك
شب معراج كوس مهر زده
خيمه بر تارك سپهر زده
گذر از تير و از زحل كرده
مشكل هفت چرخ حل كرده
سرّ سرجملهها بدانسته
شرح و تفصيل آن توانسته
درد ميشد نود هزار سخن
كشف بر جان او ز عالم كن
به دمى رفته، باز گرديده
روى او را به چشم سرديده
ميم احمد چو از ميان برخاست
بيقين خود احد بماند راست
راه دان اوست، جبرئيلش ساز
هر چه او آورد، دليلش ساز
اى فلك موكب، ستاره حشر
وى ز بشرت گشاده روى بشر
هاشمى نسبت قريشى اصل
ابطحى طينت، تهامى فصل
علم نصرتت ز عالم نور
يزك لشكرت صبا و دبور
چرخ نه پايه پاي منبر تو
به سر عرش جاى منبر تو
معجزت سنگ را زبان بخشد
بوى خلقت به مرده جان بخشد
روز محشر، كه بار عام بود
از تو يك امّتي تمام بود
زايزد و ما درود چون باران
به روان تو باد و بر ياران
*************
جلوه توحيد
شاعر : علي امير احمدي
مى تراود از نسيم عشق اسرار شرفمى نوازد گوشها را لطف اظهار شرفبعد از آن بى رونقي هاى بساط معرفتحاليا بالا گرفته کار بازار شرفظلمت ممتد حيات از ديده ها دزديده بودچشم عالم روشن است اينک ز ديدار شرفجهل گاهى عقل را از صحنه بيرون مى کندکار عقل آنگاه خواهد گشت انکار شرفزنده در گور جهالت مى کند آيات راتا کجا از ظلم خواهد رفت ادبار شرفآبهاى رفته برگشته است در جوى خردچون حبيب الله گرديده است سالار شرفجنس فکراست و عبادت در دکان دين ِعشقبشکفد از بندگى برشاخه افکار شرفمومن و امنيت و از يک ريشه مشتق مى شوندحصن ايمان است در هر جا نگاهدار شرفآفتاب تند آن ايام هوش از سر ربوداز حرير مکرمت ها دوخت دستار شرفروزگار بي خدايى ها از او پايان گرفتتا ابد پاينده در جانهاست آثار شرفروز ميلاد نبي گويى تولد يافت نوراز رخ او عالم آرا گشت انوار شرفجلوه توحيد دارد اصل حرف وحدتشنازد او در حشر، از اين جمع و آمار شرفدر شرافت شهره شهر است آن شعرى که شدشاهدى بر فتح دلها زان علمدار شرف